آبی تر از آبی:)

گاهی لبریز میشوی از ناگفته ها...:)

آبی تر از آبی:)

گاهی لبریز میشوی از ناگفته ها...:)

💙دردی‌ است در این دل که هویدا نتوان کرد
سری‌ است در این سینه که پیدا نتوان کرد💙

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
۱۳
آبان

همیشه فکر می‌کردم غمی که دارم و درگیرشم نهایت و انتهای همه غم‌های دنیاست و نمی‌تونم بیشتر از اون غمگین بشم چون نمی‌تونم از پسش بربیام...

از پسِ اون بر اومدم، اما...

اما من دچار غم خیلی شدیدتری شدم که نهایتش این شد که چند روز مداوم قلب درد بگیرم و برم دکتر...

دکتر گفت همه‌ش اثرات فشار عصبیه و این اصلا برای قلبت خوب نیست...

انی‌وی، من چی می‌تونستم بهش بگم؟دارو بده برای فراموشی؟برای دردی که تازه دچارش شدم؟...

یه هاله دارک مانندی کل زندگیم رو پوشونده و من بشدت رنج میبرم از وضعیتم...

یعنی درواقع حسی که دارم الان زندگی میکنم خیلی عجیبه.هم در ظاهر خنثی ام،هم در باطن انگار دارم جون میدم و دیگه به هیچ عنوان نمیتونم تظاهر به بیخیالی کنم...

 

۲۴
مهر

خیلی بده وقتی که شب می‌خوابی و صبح بلند میشی دلت گرفته باشه، خیلی بده اونجوری که می‌خوای نتونی باشی...

خسته شدم از این وضعیت.جدا خسته شدم...کاش بتونم تغییر بدم احوالاتم رو :))

۲۰
مهر

خب این روزهام تقریباً داره مثل همیشه می‌گذره.ساکت، آروم و بی هیچ اتفاق جدیدی.احوالات من مثل یه نمودار سینوسی می‌مونه که هی بالا و پایین میشه، اما در کل برد اش انگار همیشه یکسانه.یعنی درواقع انگار احوالاتم یاد گرفته تو یه رنج ثابت جابه‌جا بشه.وقتی به min های نمودار می‌رسم،انگار که سرشار از بی‌تفاوتی‌ام...
یکی که هیچ چیز عین خیالش نیست و مرگ و زندگی براش تفاوتی نداره.و وقتی به max های نمودار می‌رسم، انگار قلبم میخواد سینه‌ام رو بشکافه و بیاد بیرون ولی نمی‌تونه...:)

ولی خب وقتی درمانی بر دردی نیست و قلب مجبوره ساکن بشه، بعد از دو سه روز دوباره به حالت همیشگی‌اش برمی‌گرده...
وقتی فکر می‌کنم چیشد که به اینجای کار رسیدم، واقعا هیچ چیزی بذهنم نمیاد.

این روز ها بیشتر سعی می‌کنم نرمال‌تر رفتار کنم و بیشتر حداقل کارهای روزمره‌م رو انجام بدم...

نمی‌دونم قراره تغییری در این حال و احوالات به وجود بیاد یا نه، حالا دیر یا زود...

اما دلم می‌خواد بتونم باهاش سازگار بشم، چون حس می‌کنم روزهای زندگیم داره به بطالت‌ترین شیوه ممکن می‌گذره. :(

۱۹
مهر

همیشه دوست داشتم که یه وبلاگ داشته باشم مختص خودم.به اندازه جعبه اسرار توی فیلم‌ها، عجیب باشه و مخفی شده.سال‌ها بعد رو بشه و یکهو تمام احساسات آشکار. :))

حالا خیلی وقت گذشته از این افکار، اما حرف‌ها گاهی نوشته شدند، گاهی خوانده شدند و گاهی تا ابد در سینه نهفته ماندند.بحث اینه که زمان آروم نمی‌کنه احساسات رو، حداقل برای من.زمان فقط می‌گذره و کم کم نشونت میده گاهی بعضی چیزها حل شدنی نیستند و باید باهاشون سازگار بشی.در واقع چاره ای جز این هم نداری((:

حیفه که احساسات هدر بره، حداقل بهتره که نوشته بشه. :)