داشتم آرام آرام قدم میزدم،روزها معمولی می آمدند و میگذشتند.بی هیجان،بی هیاهو...
هوا سرد شد و قدم تند کردم،خانه از نظرم دور بود.ترسیدم از گم شدن،از گم شدن و پیدا نشدن...
دست بر شانه ام نهادی.نمیدانم چه شد اما،تو گرمای وجودت را به من انتقال دادی...
گفتم بیا برویم،خانه دور است،راه طولانی تر.گفتی برویم اما...
اما تا چشم گشودم تو نبودی.من مانده بودم وسط راهی که نه پیش اش مشخص بود نه پس اش.
حالا سال ها گذشته و من هنوز هم در همان نقطه گیر کرده ام.در همان وسط راه...
نه طوفان تمام شد و نه تو آمدی...:)