سخت شد...
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۳۷ ب.ظ
همیشه فکر میکردم غمی که دارم و درگیرشم نهایت و انتهای همه غمهای دنیاست و نمیتونم بیشتر از اون غمگین بشم چون نمیتونم از پسش بربیام...
از پسِ اون بر اومدم، اما...
اما من دچار غم خیلی شدیدتری شدم که نهایتش این شد که چند روز مداوم قلب درد بگیرم و برم دکتر...
دکتر گفت همهش اثرات فشار عصبیه و این اصلا برای قلبت خوب نیست...
انیوی، من چی میتونستم بهش بگم؟دارو بده برای فراموشی؟برای دردی که تازه دچارش شدم؟...
یه هاله دارک مانندی کل زندگیم رو پوشونده و من بشدت رنج میبرم از وضعیتم...
یعنی درواقع حسی که دارم الان زندگی میکنم خیلی عجیبه.هم در ظاهر خنثی ام،هم در باطن انگار دارم جون میدم و دیگه به هیچ عنوان نمیتونم تظاهر به بیخیالی کنم...
- ۰۰/۰۸/۱۳
سلام
درکتون می کنم. الحمدلله تو غم ها، تا حالا به قلب درد نرسیدم. به هر حال، هر کی یه جاش ضعیف میشه و مشکل من قلب نیست.
هر چه می گذریم، غم ها، مشکلات بزرگتر میشه. نفسم از جای گرم بلند نمیشه. دقیقاً الان وسط یه امتحانم که به نظرم خیلی بزرگه. داره لهم می کنه.
الان به مرحله لمس رسیدم. یه چیزی میشه دیگه.
موفق باشید و تنها چیزی که می تونه ارومتون کنه، فقط خداست...