خیلی بده وقتی که شب میخوابی و صبح بلند میشی دلت گرفته باشه، خیلی بده اونجوری که میخوای نتونی باشی...
خسته شدم از این وضعیت.جدا خسته شدم...کاش بتونم تغییر بدم احوالاتم رو :))
خیلی بده وقتی که شب میخوابی و صبح بلند میشی دلت گرفته باشه، خیلی بده اونجوری که میخوای نتونی باشی...
خسته شدم از این وضعیت.جدا خسته شدم...کاش بتونم تغییر بدم احوالاتم رو :))
خب این روزهام تقریباً داره مثل همیشه میگذره.ساکت، آروم و بی هیچ اتفاق جدیدی.احوالات من مثل یه نمودار سینوسی میمونه که هی بالا و پایین میشه، اما در کل برد اش انگار همیشه یکسانه.یعنی درواقع انگار احوالاتم یاد گرفته تو یه رنج ثابت جابهجا بشه.وقتی به min های نمودار میرسم،انگار که سرشار از بیتفاوتیام...
یکی که هیچ چیز عین خیالش نیست و مرگ و زندگی براش تفاوتی نداره.و وقتی به max های نمودار میرسم، انگار قلبم میخواد سینهام رو بشکافه و بیاد بیرون ولی نمیتونه...:)
ولی خب وقتی درمانی بر دردی نیست و قلب مجبوره ساکن بشه، بعد از دو سه روز دوباره به حالت همیشگیاش برمیگرده...
وقتی فکر میکنم چیشد که به اینجای کار رسیدم، واقعا هیچ چیزی بذهنم نمیاد.
این روز ها بیشتر سعی میکنم نرمالتر رفتار کنم و بیشتر حداقل کارهای روزمرهم رو انجام بدم...
نمیدونم قراره تغییری در این حال و احوالات به وجود بیاد یا نه، حالا دیر یا زود...
اما دلم میخواد بتونم باهاش سازگار بشم، چون حس میکنم روزهای زندگیم داره به بطالتترین شیوه ممکن میگذره. :(
همیشه دوست داشتم که یه وبلاگ داشته باشم مختص خودم.به اندازه جعبه اسرار توی فیلمها، عجیب باشه و مخفی شده.سالها بعد رو بشه و یکهو تمام احساسات آشکار. :))
حالا خیلی وقت گذشته از این افکار، اما حرفها گاهی نوشته شدند، گاهی خوانده شدند و گاهی تا ابد در سینه نهفته ماندند.بحث اینه که زمان آروم نمیکنه احساسات رو، حداقل برای من.زمان فقط میگذره و کم کم نشونت میده گاهی بعضی چیزها حل شدنی نیستند و باید باهاشون سازگار بشی.در واقع چاره ای جز این هم نداری((:
حیفه که احساسات هدر بره، حداقل بهتره که نوشته بشه. :)